روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر می‌رسیدند.
پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت: به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم.
اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد!
دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»
حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است!

 

«هرگاه میخواهی دیگران را بشناسی توجه نکن که دیگران درباره او چه میگویند بلکه ببین او درباره دیگران چه میگوید»

روزی حکیمی از مکانی رد میشد دید یکی از دوستانش به طرف او می آمد ایستاد تا ببیند چکار دارد ؛ دوستش به او گفت فلانی را میدیدم که پشت سر شما غیبت میکرد و همان طور که خودتان قبلا گفتید غیبت همانند تیری است که به سمت دیگری پرتاب میشود گفتم تا شما آگاه باشد.

حکیم گفت:بله،غیبت مانند تیر است ولی این تیر به من نخورد«به گوش من نرسید» «تو چرا آنرا برداشتی و در قلب من فرو کردی؟

نظر شما درمورد این مطلب چیست؟

 

 

شش مورچه در یک روی یک خط هستند از اولی میپرسند پشت سرت چند مورچه هستش؟

اولی میگه: پنج تا

ازدومی میپرسن میگه:چهارتا

از سومی میپرسن میگه:دوتا

از چهارمی میپرسن میگه:دوتا

از پنجمی میپرسن میگه:یکی

از ششمی میپرسن میگه:هیچکس

چجوری این جور شده؟

«لطفا برای جواب دادن روی آیکن زیر کلیک کنید»

Image result for answer

 

#تصادف شده بودو افراد زیادی جمع شده بودند یارو میخواست ببینه چی شده ولی قدش کوتاه بود داد میزنه میگه برید کنار من پدرشم،میره جلو میبینه ماشین به یه سگ زده!

 

##یه پسره میره کلاس زبان. بهش میگن خودتو به انگیسی معرفی کن ؛

میگه: my name is power god new day original

معلمه میگه فارسیش یعنی چی؟

پسره میگه: اسمم قدرت الله نوروزی اصل هستم!

 

### معلم از دانش آموزش می پرسه گازوئیل چیست؟

دانش آموز میگه:برادر جبرئیل وعزرائیل است که مسئول گااز رسانی به جهنم را دارد.

روزی دو دوست که همسایه بودند در روستایی زندگی میکردند؛یکی از آنها باغدار بود و باغ سیب و پرتقال داشت و دوستش مزرعه ای گندم بعد از مرگ پدرش به ارث برده بود داشت ولی اولین سالی بود که مزرعه مال او بود.

در آن سال هیچکس هیچ محصولی نداشت به غیر از این مزرعه دار تازه کار و دوستش برخلاف دیگر سالها هیچ میوه ای نداشت.او از صبح تا شب در مزرعه اش کار میکرد و خد ارا شکر میکرد که به او این همه لطف داره ولی آنسوی ماجرا دوستش که خیلی به این اوضاع او حسادت میکرد بود، دوست مزعه دار فکر به سرش زد و با خود گفت :اگر محصولات او از بین برود او هم میشود مثل بقیه اتفاق خاصی که رخ نمیده!

مزرعه دار گندم های خود را درو کرد و در مزرعه گذاشته بود تا فردا آنها را به خانه ببرد.

شب شد.باغدار به مزرعه دوستش رفت و گندم های او را به آتش کشید و به خانه بازگشت. صبح روز بعد در خانه او زده میشد؛ در را باز کرد و دید مزرعه دار پشت در است از او پرسید:چکار داری؟

باغدار گفت : همون اول پیش خودم نیت کرده بودم که چون اولین باریه که محصول زمین رو برداشت میکنم نصفشو به تو بدهم ولی منو ببخش نمیدونم چی شده که مزرعه ام آتش گرفته تنها چند کیلوگندم برام باقی مونده ،سهم تو رو آوردم.

دیدگاه شما برای این مطلب چیست؟

 

**این داستان واقعی است و چند وقت پیش اتفاق افتاده است**

چند وقت پیش پیرزن و پیرمردی سر میدان رفتن و گفتند سه گارگر میخوایم ولی بیشتر از20000تومان دستمزد نمیدیم- آخه مزد کارگر دست کم 40000تومان هستش- کسی زیاد نمیخواست بره چون دست مزدش خیلی پایین بود ولی سه نفر با لباس های کهنه از ناچاری وبیکاری و بی پولی قبول کردند. کارگرها سوار ماشین شدند و به خانه پیرزن وپیرمرد رفتند، گارگرها آماده کار بودند ومنتظر بودند که ببینند کارشان چیست که در این هنگامی که در خانه نشسته بودند پیرزن و پیرمرد از آنها با میوه و شیرینی پذیرایی مفصل کردند بعد هم به آنها ناهار دادند جالب تر از همه به هریک از کارگران2میلیون تومان پول نیز دادند!

بعدها مشخص شد که این پیرزن و پیرمرد برای رفتن حج اسم نوشته بودند و بعد از اتفاقاتی که اخیرا افتاد، پولشون را پس گرفتند و قسمتی از آنرا به این کارگرانی که برای بدست آوردن تنها اندکی پول حاضر بودند ضرر کنند دادند.

آیا ارزش این کار کمتر از حج است؟

.ممنون میشم دیدگاهتونو در مورد این مطلب بنویسید.

 

 

روزی پیرزنی گدایی از توی بازار رد میشد دید زنی صدها بشکه عسل داشت ومیفروخت گدا کاسه ای نزد آن زن برد و گفت ذره ای عسل به من بدهید زن به او عسل نداد.

پیرزن ناراحت شد و رفت . بعد زن عسل فروش به یکی از کارگرانش گفت:او را تعقیب کن وببین خانه اش کجاست ؛ بعد به یکیی دیگر از کارگرانش گفت:بشکه عسلی بردار و آن پیرزن بده!

کارگر بسیار متعجب شد و گفت: چگونه زمانیی که پیرزن از تو کاسه ای عسل خواست به او ندادی ولی الآن بشکه ای عسل به او میدهید؟

زن گفت: او به اندازه ی نیازش و از روی التماس وتمنا میخواست ولی من به اندازه ی ثروت و بی منتی به او چیزی دادم ومیدانستم اگر در همان لحظه قطره ای عسل به او میدادم حس منت وانتظار در من خودرا نشان میداد.

 

روزی چوپانی در صف نانوایی بود و خیلی بیقراری میکرد مردی در آنجا ایستاده بو از او پرسید چرا اینقدر پابه پا میکنی؟

 گفت:گوسفند هایم در دشت هستند اما نان هم برای خوردن نداشتم آمدم نان بگیرم ولی میترسم گرگ به آنها حمله کند.

مرد گفت: مگه آنها را به خدا نسپردی؟

چوپان گفت: بله، من که غیر خدا،حافظی ندارم.

مرد گفت:دیگر غمت نباشد چون که خداوند هوای گوسفندانت را دارد.

چوپان گفت: اون خدا خدای گرگ ها نیز هست.

 

 

آن چیست که به راحتی وارد انسان میشود ولی به سختی از انسان خارج میشود؟

برای جواب دادن روی آیکن زیر کلیک کنید.

Image result for answer

 

 

تعداد صفحات : 8

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد