از حکیمی پرسیدند از زندگی چه آموختی؟

گفت:

v   آموختم که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست؛

v   آموختم که از آدم ها بت نسارم؛

v   آموختم که اگر کسی به من حسادت میکند پس حتما از او برترم؛

v   آموختم که تلافی کردن از انرژی خودم میکاهد؛

v   آموختم که کم آوردن قسمتی از زندگی است؛

v   آموختم که به بودن ها،دیر عادت کنم وبه نبودن ها زود،چون انسان ها نبودن را بهتر میدانند؛

v   آموختم که گاهی از زیاد نزدیک شدن فراموش میشوی؛

v   آموختم که تا با کفش کسی راه نرفتم،راه رفتنشو قضاوت نکنم؛

v   آموختم که گاهی برای بودن باید محو شد؛

v   آموختم که دوست خوب پادشاه بی تاج و تختی است که بر دل حکومت میکند؛

v   آموختم که از  کم بودن نترسم اگر کم باشم،شاید ولم کنن،ولی زیاد باشم حیفم می کنن؛

v   آموختم که برای شناخت دیگران یکبار موافق میلش ویکبار برخلاف میلش عمل کنم؛

برای نظر دادن به این مطلب کلیک کنید

*ممنونم*

 

چارلی چاپلین میگفت:

پس از سالها فقر، به ثروت وشهرت رسیدم ووقتی پیر شدم دانستم که با((پول))میشود:

*    خانه خرید ولی آشیانه امن نه!!!

*    رختخواب خرید اما خواب راحت نه!!!

*    ساعت خرید اما زمان نه!!!

*    کتاب خرید اما دانش نه!!!

*    مقام خرید اما احترام نه!!!

*    آدم میشود خرید ام دل و محبت نه!!!

*    **اما افسوس که دیر فهمیدم**

نظردهید

 

 

روزی گدایی به فرد تاجری‌ نزدیک میشد تا اندکی‌‌ از وی پول بگیرد و روزی راشب کند درحالی که گدا جلو می آمد تاجر را درگیر بحث و جدل بر سر درهمی ناچیز دید ناامید شد و رویش را برگرداند تا از آنجا برود تاجر او را دید وصدایش زد و گفت چیزی میخواستی؟

 معلوم است که سخت دستت تنگ است سپس به یکی از خدمتکارانش‌ گفت برو کیسه ای سکه طلا بیاور تا به این مرد بدهم 

گدا بسیار متعجب‌ شد و گفت: چگونه ممکن است، تو اندکی پیش از درهمی نگذشتی ولی اکنون سکه های طلا می بخشی؟تاجر گفت: در آن چیزی جز ضرر و زیان نبود ولی در این امر ثواب بسیار است!!!

پس ما هم در زندگی مانند تاجر باشیم

نظردهید

 

روزی پسری مادری داشت که یک چشم نداشت پسر هرجا که میرفت از مادرش دوری میکرد وقتی مادرش بعد از تعطیلی مدرسه به دنبالش می آمد خجالت میکشید تا با مادرش قدم بردارد . پسر به دانشگاه رفت و همان جا ازدواج کرد و همان جا زندگی تشکیل داد بدون آنکه حتی مادرش را به جشن عروسی اش دعوت کند . روزی به پسر خبر دادند که مادرش مرده است پسر زیاد ناراحت نشد تا اینکه نامه ای از طرف مادرش به دستش رسید نامه ای که مادرش قبل از مرگش گفته بود به دستش برسانند پسر نامه را با بی تفاوتی باز کرد وقتی درون نامه را خواند اشک هایش جاری شد،درون نامه نوشته بود :پسرم وقتی تو خیلی کوچیک بودی چشمتو که آسیب دیده بود از دست دادی و دیدم که اگر اینجوری باشی خیلی خجالت میکشی و در زندگی دچار مشکل میشوی پس منم چشممو بهت دادم تا دیگه خجالت نکشی.

 

 

 روزی پیرمردی به به موبایل فروشی میرودتا موبایلش را تعمیر کند موبایلش را به تعمیر کار داد وگفت:اگه ممکنه موبایل منو درست کنید 

تعمیرکار لبخندی زد و

گفت:چشم ؛قربان بزارینش روی میز تا نگاهیی بهش بندازم

پیرمرد گفت:خیلی خوب تا فردا که درست میشه؟کارش دارم!

تعمیر کار گفت:باشه بستگی داره ولی تا فردا درستش میکنم.

پیرمرد خداحافظی کرد و رفت .

روز بعد شد وپیرمرد بازگشت .

تعمیر کار باتعجب به پیرمرد نگاه کرد و گفت:

پدر جان موبایل شما هیچ مشکلی نداره همه قسمت هاش سالمه.

پیرمرد صدایش گرفت و درحالی که چشمهایش پر اشک شده بود گفت:

پس چرا فرزندانم به من زنگ نمیزنن؟!!

چه خوبه که قدر پدر و مادرامونو تا هستن بدونیم

 

 

من يک سنت پيدا کردم

روزي پسر بچه اي در خيابان سکه اي يک سنتي پيدا کرد. او از پيدا کردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد که بقيه روزها هم با چشم هاي باز، سرش را به سمت پايين بگيرد ( به دنبال گنج !). او در مدت زندگيش، 296 سکه يک سنتي، 48 سکه 5 سنتي، 19 سکه 10 سنتي، 16 سکه 25 سنتي، 2 سکه نيم دلاري و يک اسکناس مچاله شده 1 دلاري پيدا کرد. يعني در مجموع 13 دلار و 26 سنت.

برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید...

 

ادامه مطلب

آن چیست که از چوب ساخته می شود ولی نمیتوان آنرا

اره کرد؟؟؟

برای جواب دادن روی آیکن زیر کلیک کنید.

Image result for answer

#جواب درست در ادامه مطلب...#

ادامه مطلب

 

**اگه نظرتونو درمورد این مطلب بگید خوشحال میشم**

 

برای جواب دادن روی آیکن زیر کلیک کنید

Image result for answer

برای دیدن اسامی و جواب صحیح به ادامه مطلب بروید

ادامه مطلب

 معمای روز قتل وزیر به دست پادشاه

 
 
 
 
 
 
 
به خاطر سوء تفاهمی که بین وزیر دانا و پادشاه ایجاد می شود، پادشاه دستور قتل وزیر را صادر می کند و این جمله را به کار می برد "تو را روزی از هفته آینده خواهم کشت که از آن روز خبر نداری" وزیر دانا پس از شنیدن این جمله با کمی تامل می گوید که مرا هرگز نمی کشی!!! پادشاه از وی شرح دلیل می خواهد که اگر دلیل قانع کننده ای بود وی را نکشد.معما اینجاست که اگر شما جای وزیر دانا بودید چه استدلالی می آوردید؟
 
پاسخ این معمای جالب را در ادامه مطلب مشاهده نمایید. 
 

ادامه مطلب

تعداد صفحات : 8