روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد.
این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش میكردند، همچون دو روی یك سكه جدانشدنی به نظر میرسیدند.
پادشاه كه آن روز سرحال بود، خواست به آنها عنایتی كند. پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند.
ابتدا خطاب به دوست كوچكتر گفت: به من بگو چه میخواهی قول میدهم خواستهات را برآورده كنم.
اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم، دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد!
دوست كوچكتر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: «یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..!»
حسادت اولین درس شیطان به انسان احمق است!
یاد دارم که ایام طفولیت، بسیار عبادت میکردم و شب را با عبادت به سر مىآوردم. در زهد و پرهیز جدیت داشتم. یک شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بیدار بوده و قرآن مىخواندم، ولى گروهى در کنار ما خوابیده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند. به پدرم گفتم: از این خفتگان یک نفر برخاست تا دور رکعت نماز بجاى آورد، به گونهاى در خواب غفلت فرو رفتهاند که گویى نخوابیدهاند بلکه مردهاند.
پدرم به من گفت: عزیزم! تو نیز اگر خواب باشى بهتر از آن است که به نکوهش مردم زبان گشایى و به غیبت و ذکر عیب آنها بپردازى .
نبیند مدعى جز خویشتن را
که دارد پرده پندار در پیش
گرت چشم خدا بینى ببخشند
نبینى هیچ کس عاجزتر از خویش
«هرگاه میخواهی دیگران را بشناسی توجه نکن که دیگران درباره او چه میگویند بلکه ببین او درباره دیگران چه میگوید»
روزی حکیمی از مکانی رد میشد دید یکی از دوستانش به طرف او می آمد ایستاد تا ببیند چکار دارد ؛ دوستش به او گفت فلانی را میدیدم که پشت سر شما غیبت میکرد و همان طور که خودتان قبلا گفتید غیبت همانند تیری است که به سمت دیگری پرتاب میشود گفتم تا شما آگاه باشد.
حکیم گفت:بله،غیبت مانند تیر است ولی این تیر به من نخورد«به گوش من نرسید» «تو چرا آنرا برداشتی و در قلب من فرو کردی؟
#تصادف شده بودو افراد زیادی جمع شده بودند یارو میخواست ببینه چی شده ولی قدش کوتاه بود داد میزنه میگه برید کنار من پدرشم،میره جلو میبینه ماشین به یه سگ زده!
##یه پسره میره کلاس زبان. بهش میگن خودتو به انگیسی معرفی کن ؛
میگه: my name is power god new day original
معلمه میگه فارسیش یعنی چی؟
پسره میگه: اسمم قدرت الله نوروزی اصل هستم!
### معلم از دانش آموزش می پرسه گازوئیل چیست؟
دانش آموز میگه:برادر جبرئیل وعزرائیل است که مسئول گااز رسانی به جهنم را دارد.
روزی دو دوست که همسایه بودند در روستایی زندگی میکردند؛یکی از آنها باغدار بود و باغ سیب و پرتقال داشت و دوستش مزرعه ای گندم بعد از مرگ پدرش به ارث برده بود داشت ولی اولین سالی بود که مزرعه مال او بود.
در آن سال هیچکس هیچ محصولی نداشت به غیر از این مزرعه دار تازه کار و دوستش برخلاف دیگر سالها هیچ میوه ای نداشت.او از صبح تا شب در مزرعه اش کار میکرد و خد ارا شکر میکرد که به او این همه لطف داره ولی آنسوی ماجرا دوستش که خیلی به این اوضاع او حسادت میکرد بود، دوست مزعه دار فکر به سرش زد و با خود گفت :اگر محصولات او از بین برود او هم میشود مثل بقیه اتفاق خاصی که رخ نمیده!
مزرعه دار گندم های خود را درو کرد و در مزرعه گذاشته بود تا فردا آنها را به خانه ببرد.
شب شد.باغدار به مزرعه دوستش رفت و گندم های او را به آتش کشید و به خانه بازگشت. صبح روز بعد در خانه او زده میشد؛ در را باز کرد و دید مزرعه دار پشت در است از او پرسید:چکار داری؟
باغدار گفت : همون اول پیش خودم نیت کرده بودم که چون اولین باریه که محصول زمین رو برداشت میکنم نصفشو به تو بدهم ولی منو ببخش نمیدونم چی شده که مزرعه ام آتش گرفته تنها چند کیلوگندم برام باقی مونده ،سهم تو رو آوردم.
دیدگاه شما برای این مطلب چیست؟
**این داستان واقعی است و چند وقت پیش اتفاق افتاده است**
چند وقت پیش پیرزن و پیرمردی سر میدان رفتن و گفتند سه گارگر میخوایم ولی بیشتر از20000تومان دستمزد نمیدیم- آخه مزد کارگر دست کم 40000تومان هستش- کسی زیاد نمیخواست بره چون دست مزدش خیلی پایین بود ولی سه نفر با لباس های کهنه از ناچاری وبیکاری و بی پولی قبول کردند. کارگرها سوار ماشین شدند و به خانه پیرزن وپیرمرد رفتند، گارگرها آماده کار بودند ومنتظر بودند که ببینند کارشان چیست که در این هنگامی که در خانه نشسته بودند پیرزن و پیرمرد از آنها با میوه و شیرینی پذیرایی مفصل کردند بعد هم به آنها ناهار دادند جالب تر از همه به هریک از کارگران2میلیون تومان پول نیز دادند!
بعدها مشخص شد که این پیرزن و پیرمرد برای رفتن حج اسم نوشته بودند و بعد از اتفاقاتی که اخیرا افتاد، پولشون را پس گرفتند و قسمتی از آنرا به این کارگرانی که برای بدست آوردن تنها اندکی پول حاضر بودند ضرر کنند دادند.
آیا ارزش این کار کمتر از حج است؟
.ممنون میشم دیدگاهتونو در مورد این مطلب بنویسید.
روزی پیرزنی گدایی از توی بازار رد میشد دید زنی صدها بشکه عسل داشت ومیفروخت گدا کاسه ای نزد آن زن برد و گفت ذره ای عسل به من بدهید زن به او عسل نداد.
پیرزن ناراحت شد و رفت . بعد زن عسل فروش به یکی از کارگرانش گفت:او را تعقیب کن وببین خانه اش کجاست ؛ بعد به یکیی دیگر از کارگرانش گفت:بشکه عسلی بردار و آن پیرزن بده!
کارگر بسیار متعجب شد و گفت: چگونه زمانیی که پیرزن از تو کاسه ای عسل خواست به او ندادی ولی الآن بشکه ای عسل به او میدهید؟
زن گفت: او به اندازه ی نیازش و از روی التماس وتمنا میخواست ولی من به اندازه ی ثروت و بی منتی به او چیزی دادم ومیدانستم اگر در همان لحظه قطره ای عسل به او میدادم حس منت وانتظار در من خودرا نشان میداد.
روزی چوپانی در صف نانوایی بود و خیلی بیقراری میکرد مردی در آنجا ایستاده بو از او پرسید چرا اینقدر پابه پا میکنی؟
گفت:گوسفند هایم در دشت هستند اما نان هم برای خوردن نداشتم آمدم نان بگیرم ولی میترسم گرگ به آنها حمله کند.
مرد گفت: مگه آنها را به خدا نسپردی؟
چوپان گفت: بله، من که غیر خدا،حافظی ندارم.
مرد گفت:دیگر غمت نباشد چون که خداوند هوای گوسفندانت را دارد.
چوپان گفت: اون خدا خدای گرگ ها نیز هست.
روزی حکیمی به شاگردانش گفت:فردا هرکدام یک کیسه بیاورید ودر آن به تعداد افرادی که از آنها کینه دارید پیاز بگذارید.
روز بعد همه ی شگردان این کار را انجام دادند و حکیم گفت:هر کجا میروید آنرا همراهتان ببرید.
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند وبه حکیم شکایت کردند که:پیازها گندیده و بوی گند آنها را اذیت میکند
حکیم پاسخ داد:این مثال وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه میدارید این کینه قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت میکند و هرچه بیشتر باشد بوی تعفن بیشتری در قلب انسان ایجاد میکند
بعضی انسان ها مثل عکس هستند اگه زیادی بزرگشون کنی کیفیتشون میاد پایین .
پس کسانی را بزرگ کنیم که ارزششو دارند.
# از یارو میپرسن فرق بلال و هویج چیه؟
میگه:بلال اذان میگفت ولی هویج اذان نمیگه.
## معلم از دانش آموزش می پرسه : فرض کن تو پنج جعبه خرما داری، دو جعبه خرما را علی مراد میبرد حالا چند جعبه خرما داری؟
میگه: پنج جعبه خرما وجنازه علی مراد !
### از یارو میپرسن حضرت هود کی بود؟
میگه:پیامبری بود که قدرت مکش زیادی داشت.
#### پسره میره خواستگاری؛ از دختره می پرسه اسمتون چیه؟
دختره می گه اسمم توی تمام باغچه ها هستش.
پسره می گه: آهان فهمیدم ، اسمتون شلنگه !
دوستان اگر لطیفه ای دارین میتونین عضو بشین و مطلبتونو ارسال کنید
روزی گاوی دچار مریضی ای میشه که دیگه نمیتونه رو پاهاش بایسته صاحبش دامپزشک آورد؛
دامپزشک گفت اگه تا سه روز دیگه نتونست رو پاهاش بایسته باید بکشیش.
گوسفندی که در اون مزرعه بود اینو میشنوه و دلش برای گاو میسوزه ومیره پیش گاو وبهش میگه:بلند شو تو میتونی،گاو هرچه تلاش کرد نتونست بلند بشه.
روز دوم شد گوسفند بازگشت و دوباره به گاو دلداری داد و او را امیدوار کرد بازهم گاو هرکار کرد نتونست بلند بشه.
روز سوم گوسفند به گاو گفت :دامپزشک گفته اگه نتونی بلند بشی سه روز بعد بکشنت امروز روز آخره پس بلند شو؛ گاو تمام تلاش خودراکرد وبالاخره بلند شد. صاحبش که چاقو را برای کشتن گاو تیز کرده بود به طویله آمد دید که گاو روی پاهایش ایستاده .خوشحال شد و گفت خدا مرا خیلی دوس داره پس منم باید کاری براش کنم،پسرش را صدا زد که گوسفند را بیاورد تا قربانیش کنه!
ای کاش دنیا طوری بود که هیچ کس به کسی نیاز نداشت؛اون وقت آدم ها مطمئن میشدن کسی که سراغشون رو میگیره دوستشون داره نه کارشون!
در بیمارستان ها وقت شام وناهار غذاهای متفاوتی است مثلابه یکی سوپ،چلوکباب ودسر میدهند به یکی فقط سوپ میدهند به یکی دیگر فقط میگن آب بخور وبه یکی حتی آب هم نمیدن میگن برات ضررداره وجالب است که هیچ وقت مریض نمی گوید چرا به من همچین چیزی دادید و به من چیز دیگری دادید چون به دکتر اعتماد دارد ومیداند دکتر او متخصص است وصلاح او را میخواهد.
پس اگر خدا به کسی کم داده یا زیاد،شما از خدا گله نکنید که چرا به او بیشتر داده و به من کمتر داده ای و...این کارها روی حساب وحکمت است...به کار خدا شک نکن و به حکمت و عدالتش ایمان داشته باش.
از حکیمی پرسیدند از زندگی چه آموختی؟
گفت:
v آموختم که هیچ چیز از هیچکس بعید نیست؛
v آموختم که از آدم ها بت نسارم؛
v آموختم که اگر کسی به من حسادت میکند پس حتما از او برترم؛
v آموختم که تلافی کردن از انرژی خودم میکاهد؛
v آموختم که کم آوردن قسمتی از زندگی است؛
v آموختم که به بودن ها،دیر عادت کنم وبه نبودن ها زود،چون انسان ها نبودن را بهتر میدانند؛
v آموختم که گاهی از زیاد نزدیک شدن فراموش میشوی؛
v آموختم که تا با کفش کسی راه نرفتم،راه رفتنشو قضاوت نکنم؛
v آموختم که گاهی برای بودن باید محو شد؛
v آموختم که دوست خوب پادشاه بی تاج و تختی است که بر دل حکومت میکند؛
v آموختم که از کم بودن نترسم اگر کم باشم،شاید ولم کنن،ولی زیاد باشم حیفم می کنن؛
v آموختم که برای شناخت دیگران یکبار موافق میلش ویکبار برخلاف میلش عمل کنم؛
برای نظر دادن به این مطلب کلیک کنید
*ممنونم*
چارلی چاپلین میگفت:
پس از سالها فقر، به ثروت وشهرت رسیدم ووقتی پیر شدم دانستم که با((پول))میشود:
خانه خرید ولی آشیانه امن نه!!!
رختخواب خرید اما خواب راحت نه!!!
ساعت خرید اما زمان نه!!!
کتاب خرید اما دانش نه!!!
مقام خرید اما احترام نه!!!
آدم میشود خرید ام دل و محبت نه!!!
**اما افسوس که دیر فهمیدم**
روزی گدایی به فرد تاجری نزدیک میشد تا اندکی از وی پول بگیرد و روزی راشب کند درحالی که گدا جلو می آمد تاجر را درگیر بحث و جدل بر سر درهمی ناچیز دید ناامید شد و رویش را برگرداند تا از آنجا برود تاجر او را دید وصدایش زد و گفت چیزی میخواستی؟
معلوم است که سخت دستت تنگ است سپس به یکی از خدمتکارانش گفت برو کیسه ای سکه طلا بیاور تا به این مرد بدهم
گدا بسیار متعجب شد و گفت: چگونه ممکن است، تو اندکی پیش از درهمی نگذشتی ولی اکنون سکه های طلا می بخشی؟تاجر گفت: در آن چیزی جز ضرر و زیان نبود ولی در این امر ثواب بسیار است!!!
پس ما هم در زندگی مانند تاجر باشیم
نظردهید
روزی پسری مادری داشت که یک چشم نداشت پسر هرجا که میرفت از مادرش دوری میکرد وقتی مادرش بعد از تعطیلی مدرسه به دنبالش می آمد خجالت میکشید تا با مادرش قدم بردارد . پسر به دانشگاه رفت و همان جا ازدواج کرد و همان جا زندگی تشکیل داد بدون آنکه حتی مادرش را به جشن عروسی اش دعوت کند . روزی به پسر خبر دادند که مادرش مرده است پسر زیاد ناراحت نشد تا اینکه نامه ای از طرف مادرش به دستش رسید نامه ای که مادرش قبل از مرگش گفته بود به دستش برسانند پسر نامه را با بی تفاوتی باز کرد وقتی درون نامه را خواند اشک هایش جاری شد،درون نامه نوشته بود :پسرم وقتی تو خیلی کوچیک بودی چشمتو که آسیب دیده بود از دست دادی و دیدم که اگر اینجوری باشی خیلی خجالت میکشی و در زندگی دچار مشکل میشوی پس منم چشممو بهت دادم تا دیگه خجالت نکشی.
روزی پیرمردی به به موبایل فروشی میرودتا موبایلش را تعمیر کند موبایلش را به تعمیر کار داد وگفت:اگه ممکنه موبایل منو درست کنید
تعمیرکار لبخندی زد و
گفت:چشم ؛قربان بزارینش روی میز تا نگاهیی بهش بندازم
پیرمرد گفت:خیلی خوب تا فردا که درست میشه؟کارش دارم!
تعمیر کار گفت:باشه بستگی داره ولی تا فردا درستش میکنم.
پیرمرد خداحافظی کرد و رفت .
روز بعد شد وپیرمرد بازگشت .
تعمیر کار باتعجب به پیرمرد نگاه کرد و گفت:
پدر جان موبایل شما هیچ مشکلی نداره همه قسمت هاش سالمه.
پیرمرد صدایش گرفت و درحالی که چشمهایش پر اشک شده بود گفت:
پس چرا فرزندانم به من زنگ نمیزنن؟!!
چه خوبه که قدر پدر و مادرامونو تا هستن بدونیم
من يک سنت پيدا کردم
روزي پسر بچه اي در خيابان سکه اي يک سنتي پيدا کرد. او از پيدا کردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد که بقيه روزها هم با چشم هاي باز، سرش را به سمت پايين بگيرد ( به دنبال گنج !). او در مدت زندگيش، 296 سکه يک سنتي، 48 سکه 5 سنتي، 19 سکه 10 سنتي، 16 سکه 25 سنتي، 2 سکه نيم دلاري و يک اسکناس مچاله شده 1 دلاري پيدا کرد. يعني در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید...
**اگه نظرتونو درمورد این مطلب بگید خوشحال میشم**
معمای روز قتل وزیر به دست پادشاه
گدای باهوش
مردي هر روز در بازار گدايي ميکرد و مردم هم حماقت او را دست ميانداختند. دو سکه به او نشان ميدادند که يکي از طلا بود و يکي از نقره. اما مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب ميکرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد ميآمدند و دو سکه به او نشان ميدادند و مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب ميکرد.
لطفا برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید...
شما ايميل داريد ؟
{{این داستانو تا ته بخونین خیلی جالبه}}
شرکت مايکروسافت آبدارچي استخدام مي کرد. مردي که متقاضي اين شغل بود به آنجا مراجعه کرد. رئيس کارگزيني با او مصاحبه کرد و بعنوان نمونه کار از او خواست زمين را تميز کند.
سپس به او گفت: "شما استخدام شديد، آدرس ايميلتون رو بديد تا فرمهاي مربوطه را برايتان بفرستم تا پر کنيد و همينطور تاريخي که بايد کار را شروع کنيد به شما اطلاع بدیم." مرد جواب داد: "اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!" رئيس کارگزيني گفت: "متأسفم. اگه ايميل نداريد، يعني شما وجود خارجي نداريد و کسي که وجود خارجي ندارد، شغل هم نميتواند داشته باشد." مرد در کمال نااميدي آنجا را ترک کرد. نميدانست با تنها 10 دلاري که در جيبش داشت چه کار کند. تصميم گرفت به سوپرمارکتي برود و يک صندوق 10 کيلويي گوجهفرنگي بخرد. بعد خانه به خانه گشت و گوجهفرنگيها را فروخت....
لطفا برای خواندن بقیه مطلب به ادامه مطلب بروید(بدلیل تاخیر درلود صفحه)
يک بستني ساده
پسر بچهاي وارد يک بستنيفروشي شد و پشت ميزي نشست. پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد. پسر بچه پرسيد: يک بستني ميوهاي چند است؟" پيشخدمت پاسخ داد : " 30 سنت". پسربچه دستش را در جيبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسيد:" يک بستني ساده چند است؟" در همين حال تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند. پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد: "15 سنت". پسر دوباره سکههايش را شمرد و گفت: "لطفا يک بستني ساده". پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نيز پس از خوردن بستني، پول را به صندوق پرداخت و رفت. وقتي پيشخدمت بازگشت، از آنچه ديد حيرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالي بستني، دو سکه پنج سنتي و پنچ سکه يک سنتي گذاشته شده بود براي انعام پيشخدمت.
نظرتونو رو هم بگید.....
شک
هيزم شکن صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شک کرد که همسايه اش آن را دزديده باشد براي همين تمام روز او را زير نظر گرفت.
متوجه شد همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يک دزد راه مي رود مثل دزدي که مي خواهد چيزي را پنهان کند پچ پچ ميکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصميم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضي برود.
اما همين که وارد خانه شد تبرش را پيدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه را زير نظر گرفت: و دريافت که او مثل يک آدم شريف راه مي رود حرف مي زند و رفتار مي کند.